×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

قیلوله ناگزیر

× ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ای کاش میتوانستم...
×

آدرس وبلاگ من

saeed831.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/saeed831

کتيبه

کتيبه      

فتاده تخته سنگ آنسوي‌تر، انگار کوهي بود.
و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي.
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يکديگر پيوسته، ليک از پاي،
و با زنجير.
اگر دل مي‌کشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي‌توانستي خزيدن، ليک تا آنجا که رخصت بود.
                                                            [ تا زنجير.

          ***
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان،
و يا آوايي از جايي، کجا؟ هرگز نپرسيدم.
چنين مي‌گفت:
- ? فتاده تخته سنگ آنسوي، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...?
چنين مي گفت چندين بار
صدا، وآنگاه چون موجي که بگريزد زخود در خامشي
                                                         [ مي‌خفت.
و ما چيزي نمي گفتيم.
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم.
پس از آن نيز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهي
گروهي شک و پرسش ايستاده بود.

           ***
شبي که لعنت از مهتاب مي‌باريد،
و پاهامان ورم مي‌کرد و مي‌خاريد،
يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود،

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: ?بايد رفت?
و ما با خستگي گفتيم: ?لعنت بيش بادا

                                   [ گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت?
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود.
يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
 - ?کسي راز مرا داند
که از اين رو به آن رويم بگرداند.?
و ما با لذتي بيگانه اين راز غبارآلود را
                              [ مثل دعايي زير لب تکرار مي‌کرديم.
و شب شط جليلي بود پرمهتاب.

          ***                      
هلا، يک...دو...سه...ديگر بار
هلا، يک، دو، سه، ديگر بار.
عرقريزان، عزا، دشنام ? گاهي گريه هم کرديم.
هلا، يک، دو، سه، زينسان بارها بسيار.
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي.
و ما با آشناتر لذتي، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

          ***
يکي از ما که زنجيرش سبک‌تر بود،
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت.
خط پوشيده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بي‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نيز آنچنان کرديم)
و ساکت ماند. 
نگاهي کرد سوي ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپيداي دوري، ما خروشيديم:
- ?بخوان!? او همچنان خاموش.
- ?براي ما بخوان!? خيره به ما ساکت نگا مي‌کرد،
پس از لختي
در اثنايي که زنجيرش صدا مي‌کرد، 
فرود آمد. گرفتيمش که پنداري که مي‌‌افتاد.
نشانديمش.    
به دست ما و دست خويش لعنت کرد.
- ?چه خواندي، هان؟?
                            [ مکيد آب دهانش را و گفت آرام: 
- ? نوشته بود
همان،
کسي راز مرا داند،
که از اين رو به آن رويم بگرداند.?

             ***
نشستيم
و     
به مهتاب و شب روشن نگه کرديم.
و شب شط عليلي بود.

چهارشنبه 14 فروردین 1392 - 3:37:34 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://parastou.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 18 فروردین 1392   10:39:41 AM

 

آخرین مطالب


کتيبه


شبانه


دیوونه کیه؟


شعر آفتاب


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

7763 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

15 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements